آخرین بار بیش از ۶۰ روز پیش بود که ی شب دل زدم به دریا و شب موندم بیدار. الان الان یکی دیگه م،سرشارم،نه، کلمه ای هستم که هنوز نمیدونمش. به لطف تو.به لطف تو،به لطف تو عزیزدلم.به لطف تو و دوست دارم این رو تا اخر عمر تکرار کنم. در مورد عادت باید بگم که انگار عادت کردم اینجا نوشتن رو و خ استم بگم که خیلی زود عادت میکنیم. سرخوشی رو گفتم و کلمه الیوم،غصه ی دوست داشتنی امروزم بود.
من اینجا توی دیماه سرد و سیاهِ فکر هایم یخ زده ام و مثل کودکی که راه گم کرده کز کردهام از ترس ِ رفتن توی راهِ تاریک ِ و انقدر به بهار فکر نکرده ام که برف های کهنه تبدیل به یخ شده اند. دلم میخواهد انقدر نامت را صدا کنمتا همه برف ها آب بشوند،تا همه راه ها پر نور بشوند و مشخص. هم این، و هم، میشود یواشکی خیال کنم دلم میخواهد نامت را بگویم و بگویم و بگویم تا ببینمت روزی. میشود خواهش کنم از یادم نروی؟هرقدر هم سرد بود.
درباره این سایت